Saturday, December 31, 2011

صد و سی و دو

رویین تن، آسیب ناپذیر، بی درد. قرینِ بی حسی است. و بی حسی گامِ بی صدای مرگ است. خالی شدن از حیات.

Friday, December 30, 2011

صد و سی و یک

فاصله نگاهِ غمگینی است که حواس که پرت می شود، می آید لبِ دریچه ی چشم ها می نشیند. فاصله آشوبی است که درون برپا می شود. سکوتی است که فقط به شوخی های لحظه ای می شکند.

Thursday, December 29, 2011

صد و سی

رخوت را نباید با خستگی اشتباه گرفت. رخوت نه به استراحت؛ که به شور و شر، به هیجان و جنب و جوش از سر می پرد.

Wednesday, December 28, 2011

صد و بیست و نه

فریاد گریز است. پر کردنِ گوش ها چندان که جایی نمی ماند برای دردهای ناگفته. برای بغض ها و سکوت ها.
فریاد، سکوت است در لباس مبدّل.

Tuesday, December 27, 2011

صد و بیست و هشت

اعتماد را می گوید به پشت تکیه کردن به چیزی. آدمی پشتِ سرش چشم ندارد. اعتماد یعنی ندیدن و با این حال نگرانی به دل راه ندادن.

Monday, December 26, 2011

صد و بیست و هفت

ریاضت، نمودِ بیرونی است. وگرنه که رنجی نیست. دردی اگر هست، دردِ اشتیاق است. میانِ رنج و درد تفاوت از زمین تا آسمان است.

Sunday, December 25, 2011

صد و بیست و شش

آهستگی. آرامیدگی. وقار. در نگاه ها باید جُست. در لبخندها. در نفس های آرام. آرامش و وقار نیست اگر که آشتی نباشد در درون میانِ تمامی اضداد. پذیرش.

Saturday, December 24, 2011

صد و بیست و پنج

رنج، تغییر، تغیّر، شکستن و ترمیم. وقتی می گویم زنده ام، این ها هم درش هست. اینها و خیلی چیزهای دیگر. زندگی ملغمه ای است. خوب و بد، در هم.

Friday, December 23, 2011

صد و بیست و چهار

دلتنگی بازی ذهن است. گردِ فراموشی است بر تلخی ها. نوری غریب بر خوشی ها که بود. این است که به دیدار تازه کردن برطرف نمی شود هیچ، گاهی شدت می گیرد حتی.

Thursday, December 22, 2011

صد و بیست و سه

جدایی نه در دعوا، نه در فریاد، که در سکوت است. در حرف های بر زبان نیامده، خواهش های مقهورِ غرور.

Wednesday, December 21, 2011

صد و بیست و دو

داستان مفرِّ ذهن است. بیداری که تنگ می شود، سیلِ خواب می آید.

Tuesday, December 20, 2011

صد و بیست و یک

پرهیز، منعٍ خودخواسته است. در ممنوعیت ها آتشِ اشتیاق شعله می کشد. پرهیز، قبایی است بر تنِ هوس های سرکوب شده.

Monday, December 19, 2011

صد و بیست

در سکوت ترس هست. ترسی و یأسی. حتی آن که می گوید سکوتم از کرامت است و از بزرگ منشی، از درک ناشدن می گریزد و به غارِ سکوت پناه می برد.

Sunday, December 18, 2011

صد و نوزده

دلهره از آگاهی های نصفه و نیمه آب می خورد. قصه های شومی که ریشه شان در همین چند قدمی است در همه ی خرده-توهماتِ آگاهی؛ و شاخ و برگ در ناکجا آباد.

Saturday, December 17, 2011

صد و هیجده

گم گشتگی موهبتی است که بعضی آدم ها از آن بی بهره اند. اسم اش را می گذارند جهت یابی، گره می زنندش به هوش و فراست تا کمبودشان را از یاد ببرند. زیر نقابی پنهان کنندش.

Friday, December 16, 2011

صد و هفده

احتیاط از سرِ ترس است. اسمش را بگذار عقل یا هرچه. از ترس است و سودای امنیت به بهای تمامِ غافلگیری ها و شگفتی های برباد رفته.

Thursday, December 15, 2011

صد و شانزده

دشواریِ از سرِ نو ساختن، به خاطرِ تلاشی مضاعفی نیست که تحمیل می شود. رها کردن سخت است. ویران کردن دشوارتر حتی. و این هر دو لازمه ی ساختن اند. بازساختن.

Wednesday, December 14, 2011

صد و پانزده

باریک بینی، خواندنِ نانوشته های میان سطرهاست. شنیدنِ سکوت ها. دیدنِ پرش های ظریف و نامحسوس در میانه ی حرکات محکم.

Tuesday, December 13, 2011

صد و چهارده

قصه ها، امیدهای قربانی شده اند برای رسیدن به این لحظه، این مکان، این زندگی. هر گام، قربانی کردنِ همه ی قدم های ممکنِ دیگر است. و هر کدام از آن قدم ها، مسیری می شود: قصه ای، زندگی ای، سرنوشتی که تو رهایش کردی برای این زندگی، همین لحظه. 

Monday, December 12, 2011

صد و سیزده

خشونت همیشه کبودیِ تن به بار نمی آورد. مشت و مال های کلامی و کبودی های ذهن، اگر دردشان بیشتر نباشد کمتر نیست.

Sunday, December 11, 2011

صد و دوازده

می گویند ترس راهکارِ آدمی است برای حفظ جانِ خویش از خطر. که مثلا بچه که از هیچ چیز نمی ترسد در بدو تولد، بی هوا خودش را در معرض خطر قرار می دهد و باید مواظب اش بود و باید ترس را یادش داد. ترس اسارت است. ارزش جانِ آدمی را، ارزشِ زندگی را آموختن. از جان محافظت کردن، نه با گذاشتن اش در قفس، که آزادی اش را و توانایی اش را پروردن. گاهی به درد حتی، به زخم.

Saturday, December 10, 2011

صد و یازده

جسارت و لجاجت و شجاعت و حماقت و شهامت و بلاهت. مرزی نیست بین شان. آنچه من جسارتِ زیستنِ زندگیِ خودم می نامم، در نظرگاهِ تو لجاجت است. آنچه تو شجاعتِ جنگجو می خوانی، از دیدِ من حماقت است. آنجا که من اعتمادِ بی مرز را زندگی می کنم، بلاهت می دانی اش. کش و واکش اضداد یعنی همین بازی های واژگان در ذهنِ آدمی.

Friday, December 9, 2011

صد و ده

دلهره، تشویش. خوشبختی یعنی یک صندلی ننویی در ایوان خانه. یک بعد از ظهر نابستانی.
حتی به خیال اش هم می شود دلی را که هُرّی پایین ریخته، جمع و جور کرد و گذاشت سرِ جاش که باز بتپد. آرام و پر امید بتپد.

Thursday, December 8, 2011

صد و نه

سپاسگزاری آیینِ فراموش شده ی ارج نهادن است به آنچه هست. به هستی. سایه ی چیزهایی که نیست کدر می کندش اغلب. می شود شکرِ با شکایت. و شکر با شکایت آب شان به یک جو نمی رود.

Wednesday, December 7, 2011

صد و هشت

سبکی یعنی شادی ای که در دلِ آدم می جوشد وقتی در میانه ی انبوه کارهاش ناگهان بودن اش را به یاد می آورد. وقتی که سنگینیِ تمامِ باری که بر دوش دارد، در برابرِ بودن اش محو می شود.

Tuesday, December 6, 2011

صد و هفت

حسرت بر آنچه گذشت، غفلت است از آنچه می گذرد. حسرت به بار می آورد. جسارت لازم است برای نگاه کردن به زمانِ از دست رفته و به لبخندی درد را فرو دادن که ولی امروز، این لحظه هنوز هست. هنوز هستم.

Monday, December 5, 2011

صد و شش

جنون فقط شیدایی و شیفتگی نیست. شوق است. شکوفه آوردن گیاه زمین* است. بی جنون عمرِ آدمی زمستانی است سرد و بی رنگ.

* دهخدا این معنی را به نقل از «منتهی الارب» و «ناظم الاطباء» آورده.

Sunday, December 4, 2011

صد و پنج

درایت، حرص نخوردن برای چیزی است که قرار است آرامش به ارمغان بیاورد.

Saturday, December 3, 2011

صد و چهار

لاینحل از بازی های ذهنِ آدمی است. لاینحل هم مثل ناممکن بهانه ای است برای دست برداشتن از تلاش، از امید. برای سلبِ مسئولیت.

Friday, December 2, 2011

صد و سه

خوشبختی یعنی دوستی که بشود برایش از گوشه های تاریکِ وجود گفت. از ترس ها. تردیدها. تناقض ها.

Thursday, December 1, 2011

صد و دو

فقط تن نیست که استراحت می طلبد. خیال استراحتِ ذهن است. تن خوشبخت است. کسی محرومش نمی کند از آنچه لازم اش است. با این حال خیلی ساده روزه ی خیال می گیریم. اغلب خستگیِ ذهن را می بینیم اما نمی فهمیم از کجا آب می خورد. می خوابیم و باز هم خسته از خواب بیدار می شویم و نمی فهمیم چرا، و باز بیشتر می خوابیم. استراحتِ ذهن در بیداری است. همان وقت هایی که فکر می کنیم باید صرفِ کارهای مهم کنیم. ولی چه کاری مهم تر از نوازشِ ذهن؟

Wednesday, November 30, 2011

صد و یک

مناعت طبع را می گویند یعنی عزت نفس، یعنی بلند نظری، یعنی علو طبع. پس تنهایی و عزلتی که من در این واژه می بینم، کجای این معانی است؟ در واژه نامه ی دهخدا نگاه می کنم. مناعة یعنی استوار و نیرومند شدن. آدم اما سنگ نیست. مناعت زرهی است به تنِ آدم. و چه تنهاست آدم توی زره.

Tuesday, November 29, 2011

صد

می خواستم مستقل باشم. خیال می کردم که این، یعنی آدم هیچ جای زندگی اش گره نخورده باشد به زندگی دیگران. محکم باشد و زنده. و این برایم مرادف تنهایی بود. بعدترها بود که فهمیدم هنر آنجاست که بدون پاره کردنِ تمام آن رشته های علاقه، ظریف و محکم، بروی وسط میدان. که خودت باشی و در عین حال دوست بداری و دوست داشته شوی. آزادانه. مستقل.

مثل رقصی شاید. هماهنگیِ حرکاتِ مستقل.

دشوار است. پیچیده حتی گاهی.

Monday, November 28, 2011

نود و نه

چارچوب را به خیالِ قوام بخشیدن به بنا بر پا می کنیم. بی در و پنجره اما زندان است. چارچوب در دلِ خودش اسارتی نهفته دارد.

Sunday, November 27, 2011

نود و هشت

خیال کتمانِ واقعیت نیست. در هر خیال حقیتی نهفته است. آرزویی، امیدی. به مداقّه همه کس می تواند آنچه بوده و آنچه هست را ببیند؛ اما رویاها را بی محبت نمی شود. ظریف اند و لطافتِ دوستی و رفاقت برای درک شان لازم است.

Saturday, November 26, 2011

نود و هفت

خاطره، بازی ذهن است. قصه هایی از گذشته و امیدهایی برای آینده. مگر نمی شود آدم از لحظه های هنوز نیامده خاطراتی در ذهن داشته باشد؟ هزار قصه ی محتمل. هزاران ممکنِ تلخ و شیرین.

Friday, November 25, 2011

نود و شش

آدم می گردد دنبال نشانه های آشنا. تکیه کلام ها، لبخندها، نگاه ها. بعد پیداشان که کرد اسمش را می گذارد شناخت. شناخت نیست این که. عادت است. شناخت، دیدن تفاوت های ظریف است. یافتن و بازیافتن.

Thursday, November 24, 2011

نود و پنج

حاشیه یعنی جایی که من می روم برای اینکه زمان بخرم و راهی پیدا کنم برای گفتنِ آنچه دشوار است برایم.

Wednesday, November 23, 2011

نود و چهار

پشتکار مبارزه ای است درونی با یأس. گاهی دراز کشیدن، و خیره به آسمان چند نفس عمیق کشیدن، و بازیافتنِ امید، سخت تر است از تقلای مأیوسانه. جسارتِ زیادی می خواهد روبه رو شدن با نگاه های قضاوت گرِ دیگران که بی عار می بینندت.

Tuesday, November 22, 2011

نود و سه

امید یعنی اگر نمرده ایم پس زنده باشیم و زندگی کنیم. دست و پا نزنیم بین مرگ و زندگی.

یعنی "باز گذاشتنِ در که چیزهای خوب بتوانند وارد شوند."
نقل به مضمون از داستان "خوبی خدا" در مجموعه ای به همین نام.

Monday, November 21, 2011

نود و دو

خستگی را وقتی می فهمی که می بینی همه ی آنچه به راحتی انجام می داده ای حالا مهار ناپذیر به نظر می آید. وقتی که زمان تنگ می شود انگار و تو عقب می مانی و هنّ و هن کنان نگاه می کنی اش که چه دور از دست است. استراحت لازم است.

Sunday, November 20, 2011

نود و یک

حیرت یعنی عادت نکردن. یعنی لحظه های بی گذشته. بی آینده. لحظه هایی که کش می آیند از ازل تا ابد و گره می خورند و می شوند زندگی آدم.

Friday, November 18, 2011

تا شنبه در حال مرخصی به سر می برم

Thursday, November 17, 2011

نود

خستگی به هیچ نکردن برطرف نمی شود. امید است که کنار می زندش، و اشتیاق. خستگی، وادادنِ ذهن است به ناامیدی.

Wednesday, November 16, 2011

هشتاد و نه

پیری یعنی هر چیز را به تصویری از گذشته مربوط دیدن. وقتی که دیگر انگار هیچ تازه ای نمانده و همه را قبلا دیده ای. سن و سال هم نمی شناسد. این طور هم نیست که برگشت ناپذیر باشد. یک غافلگیری، یک نامنتظر کافی است. یک تکانه که هی! درست نگاه کن!

Tuesday, November 15, 2011

هشتاد و هشت

هستی که نیست، که می خواهی باشد، که به تکاپو می داردت، که بالِ پریدن می دهدت.
اشتیاق، موهبتی است عطا شده به ما. به آدمیزادگان.

Monday, November 14, 2011

هشتاد و هفت

ضربت گاهی نه از سر خشم که از لطف است. بی اعتنایی و سکوت، غرور را می خراشد بلکه راهی باز شود برای اندیشه.

Sunday, November 13, 2011

هشتاد و شش

شتاب زدگی از دلهره آب می خورد. آرام که باشی، همه چیز نه فقط سریع تر که دلنشین تر هم می شود.

Saturday, November 12, 2011

هشتاد و پنج

تنهایی صورت های مختلف دارد. گاهی حتی در کنارِ عزیزتر کسان ات هم، تنهایی گریبان ات را می گیرد. حصاری از سکوت، از گفتنی های ناگفته.

Friday, November 11, 2011

هشتاد و چهار

زبان چیزی ورای واژگان است. گاهی آدم ترجیح می دهد با کسی حرف بزند که می فهمدش. در جست و جوی زبانِ مشترک. حتی به قیمتِ آوارگی در میانِ واژگانی نامانوس.

Thursday, November 10, 2011

هشتاد و سه

نیت بهانه ای است که به خودمان دلداری بدهیم و بارِ مسئولیتِ اعمالِ به خطا رفته را سبک کنیم.

Wednesday, November 9, 2011

هشتاد و دو

قشنگ یعنی
تعبیر عاشقانه ی اَشکال

Tuesday, November 8, 2011

هشتاد و یک

اشتباه نشانه ی حیات است. یک نفر جایی پرسیده بود که کِی بوده آخرین باری که کاری را برای اولین بار انجام داده ای و من با خودم فکر کردم که پیری بیش و کم همین است. کارهایِ جدید کم می شود، اشتباه کم می شود.

Monday, November 7, 2011

هشتاد

راز چیزی  نیست که کسی نمی داندش. چیزی است که کسی که نباید، می داندش و آدم نمی داند چه طور بگویدش به کسی که دلش می خواهد بداندش.

Sunday, November 6, 2011

هفتاد و نه

صبرِ ایوب شلاقی شد بر تنِ همسر. شکیب، دندان به دندان فشردن و هیچ نگفتن نیست. دیر یا زود قفلِ سکوت می شکند و شلاق ها جاری می شوند، اگر که آشتی نباشد با خود، و با زندگی. صبر در خود تناقضی دارد. صبر سرپوشی است بر بی تابی؛ بی صبری.

Saturday, November 5, 2011

هفتاد و هشت

چه می گویند به حالِ کسی که یک روز از خواب بیدار می شود و می بیند کسی که هیچ نمی شناسدش به واسطه ی آشنایی اش با کسی که او هم نمی شناختدش ولی به طرزِ غریبی اصرار داشته بگوید می شناسدش، یک نامه فرستاده برایش که من اندوهگینم هنوز از مرگِ دو عزیز و بیا با هم دوست شویم، و با این که می داند که این دوستی با پیش فرضِ من تعریفت را از فلانی شنیده ام، با امیدی که به غمخوار بودن اش دارد، راه به جایی نمی برد؛ با این حال برای لحظه ای فکر کند که حالا شاید این بار همه چیز بهتر پیش برود و شاید از انبوهِ سوءتفاهم و اندوهِ پیشین، رفاقتی در آید و اصلا شاید تمام آن گره ها را زندگی پشتِ سرِ هم قطار کرده بوده برای این لحظه و برای ممکن شدنِ دوستی ای مثلِ این... چه می گویند به این امیدِ جنون آمیزِ لایزال؟ چه می گویند؟ درس-ناپذیری؟ سرسختی؟ حماقت؟ تنهایی؟

Friday, November 4, 2011

هفتاد و هفت

فاصله فقط دوری نیست. فاصله مجالی است برای بهتر دیدن. بادی است که بر آتشِ اشتیاق می ورزد، به هیجان می آورد شعله ها را، می بردشان تا بالا، تا دور. آتش اگر خاموش می شود گناهِ فاصله نیست، آتش را خوب برپا نکرده ایم. سهل انگاشته ایم کورانِ در پیشِ رو را. زندگیِ در پیشِ رو را.

Thursday, November 3, 2011

هفتاد و شش

هفت وادی: وادی هفتم - فنا
آن روی زندگی نیست. خود زندگی است. در نهایتِ هستی. ایستادن بر مرز مجهول. و مجهول را نمی شود دید. نمی شود وصف کرد. قدم گذاشتن درون اش. و غوطه خوردن در نامعلوم. برای آن که جسارتِ نزدیک شدن اش را ندارد، نابودی. نمی بیند. نمی خواهد ببیند. انکار می کند. فنا.

Wednesday, November 2, 2011

هفتاد و پنج

هفت وادی: وادی ششم - حیرت
درست موقعی که خیال می کنی به آرامش رسیده ای به سرت می آید. خیال می کنی که به مقصود رسیده ای، به یگانگی. سرگشته ای.  و سرگشتگی به یک جور تلاش وامی داردت برای رسیدن به چیزی، جایی، کسی، بی که بدانی چه، که، کجا.

Tuesday, November 1, 2011

هفتاد و چهار

هفت وادی: وادی پنجم - توحید
فهمیدن. دنیا را از منظر دیگری دیدن. یکی بودن. بودن. نه قضاوتی می ماند، نه صفتی. و در این بی صفتی، یک جور پیوستگی هست. جریانی از رنگ ها و من ها به هم می آمیزد و می شود یک. می شود نور. می شود هستی.

Monday, October 31, 2011

هفتاد و سه

هفت وادی: وادی چهارم - استغنا
بی اعتنایی نیست. یا گوشه گیری. سقراط است وقتی که می رفت در بازارهای شهر قدم می زد تا تمام آنچه عرضه می کردندش را ببیند، و باز برگردد بی نیاز.

Sunday, October 30, 2011

هفتاد و دو

هفت وادی: وادی سوم - معرفت
شناخت تلاشی پیوسته است برای کشف و فهمیدن. شناخت بی عشق و اشتیاق میسر نیست. عشق است که آدمی را به بازشناخت و درکی عمیق تر تشنه می کند. و بی این تشنگی، آدمی، بی اعتنا، عبور می کند بی که دریابد از که یا از چه.

Saturday, October 29, 2011

هفتاد و یک

هفت وادی: وادی دوم - عشق
بزرگ می شویم، وروره ی دهان مان می شود تنها ناممکن در این عالم، ناممکن است، ولی جایی پسِ ذهن مان چیزهایی هست که ناممکن است. محتاط شده ایم. خواستن اما می بردمان به خانه ای جلوتر. امید به ممکن کردنِ آنچه در انباریِ ذهن در با برچسبِ ناممکن گوشه ای افتاده و دارد خاک می خورد. چیزی از جنس جنون، خواستنی که مداوم می شود، فراموشی درش کمرنگ می شود؛ اشتیاق، عشق.

Friday, October 28, 2011

هفتاد

هفت وادی: وادی اول - طلب
خواستن. آرزو نیست که بنشینی منتظر تا برآورده شود. امید درش هست. و اراده. خواستن بی تلاش برای دست یافتن که نمی شود.

Thursday, October 27, 2011

شصت و نه

به نان تلنگر زدن تا خاکستر روی آن بشود.
به جامه تلنگر زدن برای اینکه آلودگی آن به گچ و جز آن زائل گردد.
به در تلنگر زدن تا تنها آنکه منتظر است بشنود و کس دیگر نداند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)

به ذهن تلنگر زدن؛ زدودن غبار خستگی و عادت؛ پاک کردنِ مرگِ روزمره از زندگی.

Wednesday, October 26, 2011

شصت و هشت

اضطراب چیزی، تحرک و موج زدن و برخی از آن برخوردن یا زدن به برخی است. اضطرابِ من هم همین برخوردهای درونی است. خیالاتِ تلخ و ملامت های ناکرده و آشفتگی.

Tuesday, October 25, 2011

شصت و هفت

نامتعارف یعنی آنچه کمتر قدر دانسته شده، یعنی جایی که فردیت بروز می کند. یعنی مثلا لذتی که از بحث در اثبات یا ردِ یک ادعای ریاضی می برم با یک رفیق، پیش از طلوع.

Monday, October 24, 2011

شصت و شش

فراموشی، نسیان، بازی ذهن است در پنهان کردن تصاویر، صداها، یادها. نابودی نیست. موجی است که می آید و به زیر می بردشان. به یاد آوردن، موجی دیگر است که می آوردشان به سطح. گاهی دیر، گاهی بی موقع.
ذهنِ بازیگوش...

Sunday, October 23, 2011

شصت و پنج

آنچه نوشته می شود با آنچه خوانده می شود فرق دارد. اجتناب ناپذیر است. اما سوء تفاهم این نیست. از جایی شروع می شود که بخوانیم و خیالِ فهمیدنی بی خطا برمان دارد.

Saturday, October 22, 2011

شصت و چهار

ظرافت یعنی جزئیات را دیدن. جزئیاتی که کمتر دیده می شوند اما کمتر مهم نیستند. در رفاقت، ظرافت مرحله ای است که آدم ها طنین خنده ی شادی را از سرپوشی که بر غم یا ترس گذاشته می شود تمیز می دهند.

Friday, October 21, 2011

شصت و سه

درایت گاهی عقل را استراحت دادن است. پا دادن به جنون. بودنی بی حساب و کتاب های معمول.

Thursday, October 20, 2011

شصت و دو

اسمش را بگذار فرهنگ و تحسین اش کن. من اما سوهانی می بینم که بر تفاوت هامان کشیده می شود.

Wednesday, October 19, 2011

شصت و یک

آرامش، آشتی با خود است. با تمامیتِ خود. یعنی وقتی در هشتاد و پنج سالگی به زندگی ات نگاه می کنی، احساس رضایتی نه از سر فراموشیِ اشتباهات و تلخی ها، که از به یاد آوردن ملغمه ای که نام اش زندگی است، وجودت را سرشار کند.

Tuesday, October 18, 2011

شصت

بزرگ منشی نهراسیدن از خُردی است؛ از حقارت های خود و دیگران. عزیز داشتن زندگی است که در پسِ همه این ها نهان است.

Monday, October 17, 2011

پنجاه و نه

آفریدن ، نیستی را هست کردن است.
جای خالی چیزهایی که نیستد تمامِ توش و توانِ آدمی را به خود می کشد، به کامِ نیستی. پاسداشتِ هستی، آفریدن است. بودِ خود را گسترش دادن.

Sunday, October 16, 2011

پنجاه و هشت

اراده - نیرویی‌ که‌ به‌ همان‌ اندازه‌ که‌ توان‌ انجام‌ دادن کاری‌ هست‌، به‌ همان‌ اندازه‌ توان‌ انجام‌ ندادن‌ آن‌ نیز هست‌.

نامه‌های‌ عین‌ القضات‌، جلد اول‌، نامه‌ی‌ یکم‌

Saturday, October 15, 2011

پنجاه و هفت

زخمِ تن که آسیبِ حقیقی نیست. عمیق تر از این حرف هاست، نفرتی است که بر دل می ماند اگر که مراقب اش نباشی. خشونتی که جوانه می زند و می بالد و می بلعد هستی را.

Friday, October 14, 2011

پنجاه و شش

شناخت یعنی تشخیصِ مرزِ ناشناخته ها. یعنی دیدنِ تغییراتِ ظریف و تفاوت های ظاهراً ناچیزِ از زمین تا آسمان.

Thursday, October 13, 2011

پنجاه و پنج

امید، پریدن است. بارِ همه ی ترس ها و نمی توانی ها را بر زمین گذاشتن. ترسِ دردِ سقوط و ملامت.
پر کشیدن.

Wednesday, October 12, 2011

پنجاه و چهار

نوشتن عریان کردن فکر است. پرده برداشتن از آنچه در زیر نهان بوده. آدم در نوشته های خودش هم گاهی ردّی از احساسات و افکارِ نهان می یابد: لحظه ی شگفت دیدنِ خود، از زاویه ای دیگر. لذتِ آگاهی.

Tuesday, October 11, 2011

پنجاه و سه

حسرت، آینده ی محتملی بوده در یک نقطه ای از گذشته. بعد آدم یک سری تصمیم هایی گرفته، بر سر دو راهی های انتخاب های پیش پا افتاده حتی، مثل اینکه الان از این خیابان بروم یا از آن یکی، و به این زمان حال رسیده که با آن آینده ی محتمل زمین تا آسمان فرق دارد.

Monday, October 10, 2011

پنجاه و دو

ثروت هایی هم هست که بخشش پربارترشان می کند. ثروت های اصیل اند این ها. مثل زمان. مثل زندگی. مثل دوست داشتن.
بخشش یعنی بودنِ بی مضایقه. و این بی دریغ بودن اش است که حفظ اش می کند از به کامِ عدم غلتیدن. رویینه تن می کندش. پربار و مداوم.

Sunday, October 9, 2011

پنجاه و یک

اسمش را بگذار هدف، بگذار بلندپروازی، یا، امید، آرزو. تصویری ذهنی است، گرم می داردمان، نمی گذاردمان که بمانیم در دره های کسالت. بال های اشتیاق می دهدمان.

Saturday, October 8, 2011

پنجاه

قضاوت از بیگانگی آب می خورد. از نزدیک که نگاه کنی، ملغمه ای می بینی از درد و شادی و اشتباه و تلاش که نه می توانی بگویی خوب است. نه بد. هست. این هستی را پاس داشتن. آن طور که هست. در هم آمیخته از تمام صفات. بیش و کم.

Friday, October 7, 2011

چهل و نه

بافتن گاهی شال گردنی می شود بلند و گرم و خاطره انگیز دور گردن ات. گاهی قالی ای نرم، لطیف و هزار نقش بر زمین. و گاهی قصه ای حاصل در هم تنیدن آسمان و ریسمان. صبح کسی را می بینی. آشنایی را با غریبه ای. بعد ذهن ات شروع می کند به قصه بافتن.

Thursday, October 6, 2011

چهل و هشت

آدم انگیزه می خواهد. برای زندگی. برای هر لحظه اش. بعد هر کسی، می رود لباسی تنِ انگیزه اش می کند. کار، مبارزه، مطالعه، هنر، آفرینش، زندگی، آینده... و شاید حتی دمی دراز کشیدن به پشت و خیره شدن به آسمان و ابرهایی که می گذرند. دوست داشتن. آدم ها را، و انگیزه هاشان را. بی تحقیر، با شگفتی دوست داشتن...

Wednesday, October 5, 2011

چهل و هفت

ناامیدی یعنی ترسِ منِ هفت ساله وقتی که دو هفته ی متوالی دیکته ام بیست نشد. گریه کنان برگشتم خانه که من خنگم و دیگر از پس اش بر نمی آیم. یعنی منِ بیست و سه ساله وقتی که دو روزِ متوالی حسابِ زمان از دستم در می رود، یعنی آن چند دقیقه ای که با خودم داشتم فکر می کردم که دیگر تمام شد. خراش افتاد به صورت بی نقص اینجا.

Tuesday, October 4, 2011

چهل و شش

توجیه یعنی همین که حواس ات پرت شود و موعد مقرر بگذرد و بعد با خودت بخوانی:
از خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسبِ جمعیت از آن زلف پریشان کردم

Monday, October 3, 2011

چهل و پنج

غربت در زبان مادری بیشتر به چشم می آید. بیگانگی عمیق تر از زبان است. لایه ی فریبنده ی واژگان آشنا روی بیگانگی ای بی انتها. سرما را وقتی دست بر آتش می گیری، وقتی که پوست شروع می کند به گرم شدن، بیشتر می فهمی که چه قدر عمیق است.

Sunday, October 2, 2011

چهل و چهار

تنبلی نیست اگر که بدانی چه کاری شادمانت می کند اما پشتِ گوش بیندازی بی هیچ دلیل، بی آنکه مشغولیتِ دیگری در کار باشد؛ نه. هشدار است. که داری می لغزی به کام دلمردگی.

Saturday, October 1, 2011

چهل و سه

چیزهایی هم هست، لحظه هایی در زندگی، که چیزی دیگرند. تکرار نیستند. چنان تر و تازه و یگانه اند که حتی واژه ای هم پیش از این برای نامیدن شان ساخته نشده. در تلاش برای بیان شان سکوت می کنم. "..." می نگارم شان گاهی.

Friday, September 30, 2011

چهل و دو

سخاوت، گشاده دستی، فضیلت های فراموش شده. سخاوت یعنی دیدن اینکه لبخند و شادی و زندگی را نمی شود با پول خرید بس که ارزشمندند و با این حال می شود به بهای یک لیوان چای داغ، و نشستن در کافه ای، و گپ و گفتی، زندگی کرد. شادتر کرد زندگی را برای خود. و برای دیگری.

Thursday, September 29, 2011

چهل و یک

یک وقت هایی از نقطه ی نامعلومی در گذشته سایه ی کینه ای کش می آید تا امروز. تا همین صبحِ نیمه تاریکِ پاییزی. اسیر گذشته شدن است. از بندها باید رهید.

Wednesday, September 28, 2011

چهل

ملامت کردن مقصر، اگر که اصلا مقصری وجود داشته باشد، گریز است از یافتن راه چاره. از تلاش برای درمان.

Tuesday, September 27, 2011

سی و نه

عقل و احساس  دو نیست که مدام داستان سرایی می کنیم از جنگ های ازلی و ابدی شان. بازیِ برچسب ها و طبقه بندی هاست.

Monday, September 26, 2011

سی و هشت

نمی شود فردا زندگی کرد که. حتی یک ساعت بعد هم نمی شود زندگی کرد. همین الان فقط. زندگی یک دَم است. همین یک آن زنده ایم. گذشته قصه است و آینده افسانه.

Sunday, September 25, 2011

سی و هفت

آنچه در زیر نهان است. دردها، زخم ها، ترس ها. با بیل زدن در زندگی دیگری نمی شود آن ها را دریافت. ظرافت و حوصله ی یک باستان شناس لازم است. دوستی تلاش هرروزه ای است. هرروز و هر ساعت.

Saturday, September 24, 2011

سی و شش

نمی دانم مرا چه می شود. نمی دانم چرا، چه طور، و چه در پیش است.
انتخابم اما امید است. بر ترس و دل نگرانی ارجح است.

Friday, September 23, 2011

سی و پنج

دوستی را نمی شود خرید. حالا تو هی بگو من که تولد همه را یادم بود چرا هیچ کدام شان روز تولدم را مبارک نگفت. رفاقت معامله نیست. معادله ی ریاضی هم نیست. تابعِ خوش تعریفی هم نیست که بگویی این قدر دادم، پس فلان قدر می گیرم. بی دریغ باید بود. بی توقع و بی چشمداشت.

Thursday, September 22, 2011

سی و چهار

ناامیدی. ناامیدی یعنی قطعیت بخشیدن به آنچه قطعی نیست. محتوم نیست. زندگی آستین گَل و گشادی دارد با هزاران و یک برگ نامنتظر که درش پنهان کرده. بازیگوش و شوخ طبع است. نا امیدی به هم ریختن میز بازی است با یک ضربت دست.

Wednesday, September 21, 2011

سی و سه

سکوت. مجال باید داد که دست ها و نگاه ها و لبخندها کارشان را بکنند گاهی. در سکوت.

Tuesday, September 20, 2011

سی و دو

تو چه می دانی آرزو یعنی چه؟ تو چه می دانی خوب کدام است؟
این ها را بر پسرکی غرّید که ازش پرسیده بود یعنی آرزوهای آدم همیشه خوب نیستند؟

نقل به مضمون از داستان بی پایان.

Monday, September 19, 2011

سی و یک

دوستی صورت های مختلفی دارد. از خوشحالی های بی هدف، تا گرمای دستی بر شانه وقتی که به دنیا و مافیها پشت کرده ای تا در گوشه ای آرام دردت را در چند قطره رها کنی، تا نگران شدن از تغییر لحن کلام. دوست یعنی کسی که در دورترین و تاریک ترین انزوای دنیایت با همان اشتیاق پی ات می آید که انگار در دشت های روشن مشغول گرگم به هوا بازی کردن اید.

Sunday, September 18, 2011

سی

تردید فضیلت است. خوب که فکرش را بکنی، دوستی ها همه از تردید آب می خورند. درست از جایی که می نشینیم کنار هم، و تردیدهایمان را پهن می کنیم روی زمین کنار هم تا شاید چیزی دستگیرمان شود. بی قضاوت. و بی ترس از قضاوت شدن. چیزی دستگیرمان هم که نشود، اقلا کسی را یافته ایم که وقتی بلند می شویم غبار از لباسش بتکانیم، خاک از لباس مان بتکاند.

Saturday, September 17, 2011

بیست و نه

اشتیاق یعنی حرارتی که تو را شب های سرد و طولانی زمستان بیدار نگه می دارد تا به انجامِ آنچه آغازیده ای برسی. اشتیاق یعنی آنچه این روزهایم را متفاوت می کند با شش ماه پیش.

Friday, September 16, 2011

بیست و هشت

ایستادگی، وفاداری، شجاعت. یعنی ماندن، درست وقتی که بیش از همیشه لرزانی. یعنی ترس، یعنی به فرار فکر کردن، اما ماندن و روبه رو شدن. 

Thursday, September 15, 2011

بیست و هفت

بعضی روزها آدم بیدار می شود، با سنگینی باری بر قفسه سینه. باری که نفس را تنگ می کند. دیدگان را تار، و درخشان ترین آبیِ آسمان و طلاییِ خورشید را تیره. اسمش را می گذارم دلمردگی های موضعی. مثل نهال بائوباب زود باید ریشه کن شان کرد. وگرنه کل زندگی را می بلعند.

Wednesday, September 14, 2011

بیست و شش

آدم گاهی اسیر است بی آنکه زنجیری یا بندی به دست و پایش باشد. مثلا وقتی که باورش می شود که همه چیز را می داند. یا وقتی که قاضیِ درون اش را مجال می دهد "فرشته ی عدالت"-وار و با چشمان بسته دست به شمشیر بَرَد.

Tuesday, September 13, 2011

بیست و پنج

ترس از مرگ و اشتیاق زندگی آب شان به یک جو نمی رود. زندگی را و زمان را و شادی را به ترسی موهوم باختن. اجتناب ناپذیر که ترس ندارد.

Monday, September 12, 2011

بیست و چهار

دل نگرانی و امید با هم در تقابل اند. در من چنان امید و زندگی موج می زند که وقتی نامه ات را می خوانم، مسافرت را به مسافرت تعبیر می کنم. نامه ی او را که می خوانم می بینم نوشته که من قاعدتا باید دل نگران می شده ام از خواندن واژه ی مسافرت. که ذهنم باید هزارراه می رفته. و می خوانم که نوشته فلانی مرد، که شما دارید می روید خاکسپاری و مایتعلقَ به. ذهنم ترجمه می کند خاکسپاری را به بدرقه. آخرین جمله هوار می شود بر سرم. گفته دریابم. تو را. تازه می فهمم واژگان را چه پرت ترجمه کرده ام.

در ستایش مرگ و زندگی

تمامِ الفاظِ جهان گنگ اند وقتی می بینم ات راست قامت، با لبخندی بر لب، در حالی که در درون گنگ ایستاده ای چهره به چهره ی مرگِ عزیزی...

Sunday, September 11, 2011

بیست و سه

زندگی یعنی
یک سار پرید

سهراب سپهری

Saturday, September 10, 2011

بیست و دو

ماجراجویی و کشف:
کشفِ سرزمینی نو، مکاشفاتِ علمی، دریافت هایِ فلسفی، و بازیافتنِ انسان ها... از کنجِ امن و آرامِ خویش بیرون آمدن، خطر به جان پذیرفتن، صبر و اشتیاق.

Friday, September 9, 2011

بیست و یک

خوشبختیِ در آغوش گرفتنِ عزیزی پس از یک سال.
ایام خوش آن است که با دوست به سر شود.

Thursday, September 8, 2011

بیست

اینکه بلد نباشی ناامید شوی، یاد نگرفته باشی منتظر کمک بمانی، اینکه با هزار دلیل و برهان همه ی عالَم و آدم برای دست برداشتن و یأس، کماکان امید و توانِ تلاش دیگرباره ات را حفظ کنی... استقامت ریشه در جنون دارد. جنونی که بشریت را تا به حال از انقراض نجات داده.

Wednesday, September 7, 2011

نوزده

بلوغ مراتبی دارد. یکی شاید توانایی پذیرفتن اشتباهات است با روی باز. 

Tuesday, September 6, 2011

هیجده

احترام دیگری را شما خطاب کردن نیست. حق متفاوت بودن و حریم شخصی داشتن برای اش قائل بودن، برای مرزهایش توضیح نخواستن از او؛ پذیرفتن دیگری آنگونه که هست. و بزرگداشتِ انسانی که اوست.

Monday, September 5, 2011

هفده

درد آنگاه غالب می شود که با ترس توام شود. ذهن را به بند می کشد ترس. دردِ تنها عاجز است از تحتِ سلطه در آوردنِ فکر.

Sunday, September 4, 2011

شانزده

شوخی روزگار: گزیدگی در پا و ورم بر چشم. شوخی را به شوخی پاسخ دادن: نیمه شبی با عینک آفتابی در خیابان.

Saturday, September 3, 2011

پانزده

رفاقت یعنی همین خیابان گز کردن های بی هدف.

Friday, September 2, 2011

چهارده

دست و دلبازی در ابراز لطف، پیشگامی در شادی بخشیدن، سرِ نترس داشتن در دوستی ها و به وهمِ سوءتفاهمِ محتملِ هنوز پیش نیامده، پا ندادن که کلامِ ملاطفت آمیز را در پرده ی سکوت کشد. جسارت و شهامت که فقط در مبارزه و نفرت نیست.

Thursday, September 1, 2011

سیزده

آرامش یعنی درک زیبایی در میانه ی هزار و یک گرفتاریِ موهوم. یعنی بهره مندی از زندگی و زیبایی را به فردا و روز مبادا حواله نکردن.

Wednesday, August 31, 2011

دوازده

گناه ابزاری است برای به بند کشیدن ذهن زیرِ یوغِ قضاوت.

Tuesday, August 30, 2011

یازده

قدردانی آنگاه معنا می یابد که تلاش را ارج بنهیم رها از قید و بند نتیجه. در بایستگیِ سپاس گزارِ الطافِ پیروزمند بودن، شکی نیست. اما نادیده انگاشتن لطف نهفته در تلاش های به ثمر ننشسته، بی مبالاتی ست.

Monday, August 29, 2011

ده

خیانت یعنی چه؟ یعنی دیگری را امیدی دادن و از پس اش بر نیامدن؟ یعنی دروغ. به دیگری... و به خود.

Sunday, August 28, 2011

نه

اسارت یعنی متروی از کار افتاده و خیال اینکه بخواهی جایی بروی و نتوانی.

Saturday, August 27, 2011

هشت

گریز یعنی همه ی حرف های نگفته. همه ی زمزمه هایی که وقتی پرسیدی ام که چه گفتی؟ گفته ام هیچ. یعنی همه نوشته های منتشر نشده. همه ی یادداشت های پاره شده. یعنی وبلاگ های متروک.

Friday, August 26, 2011

هفت

روحیه یعنی لبخند یا قهقهه حتی و بی خیال شانه بالا انداختن. یعنی سرپوشی بر آشوب درون گذاشتن. روحیه یعنی آرام دست به پشت خویش کشیدن و خود را دلداری دادن که کسی نیست. آرام باش. بی تابی نکن. خودت زخم هایت را بلیس.

Thursday, August 25, 2011

شش

دلتنگی یعنی آرزوی در آغوش کشیدن هر روزه ات. یعنی چشم چرخاندن برای دیدن ات در خیابان های شلوغ شهری که هیچ وقت در آن نبوده ای

Wednesday, August 24, 2011

پنج

زندگی: آبتنی کردن در حوضچه اکنون1

این است که:

دلا کی به شود حالت، اگر اکنون نخواهد شد؟2

1 سهراب سپهری
2 حافظ

Tuesday, August 23, 2011

چهار

آزادی

به کلام همه آزادی را تحسین می کنند، همه خواستارش اند. اما هر بار که عرصه برشان تنگ شود، اول چیزی که فدا می کنند آزادی است. هر بار که به جای پذیرفتن اشتباهی بهانه ای می آورم برای شانه خالی کردن از تبعاتش، آزادی ام را در انتخاب آن راه هر چند نادرست زیر سوال می برم

Monday, August 22, 2011

سه

سرنوشت

از سر باز نمی شود کرد بار مسئولیت را. باید آفرید لحظه لحظه، سطر سطرش را. چیزهایی خارج از اختیار ما هست. مثلا محل تولد یا  فرهنگی که در آن بزرگ می شویم. این ها همه شرایط اولیه اند. تلنگری در آغاز. اینکه در پاسخ نهایی چه قدر موثر باشند، انتخاب من است. انتخاب، اختیار، مسئولیت

Sunday, August 21, 2011

دو

تردید

اسمش را می گذارم تردید،  اما ملغمه ای است از مسئولیت ناپذیری و ترس. از کمال گرایی آب می خورد. از بیزاری از اشتباه، از بر خود نبخشیدن.

نقطه ی مقابل اش دل به دریا زدن است گمانم. شهامت

Saturday, August 20, 2011

یک

آغاز

اراده ای که متمرکز می شود بر به وجود آوردن. دل سپردن به راه است گاهی. و مگر نه اینکه تمام زندگی ما به رهروی می گذرد؟ راه سپردن. رفتن و نرسیدن. همواره در آغازیم. آغازِ باقیِ راه.