ناامیدی یعنی ترسِ منِ هفت ساله وقتی که دو هفته ی متوالی دیکته ام بیست نشد. گریه کنان برگشتم خانه که من خنگم و دیگر از پس اش بر نمی آیم. یعنی منِ بیست و سه ساله وقتی که دو روزِ متوالی حسابِ زمان از دستم در می رود، یعنی آن چند دقیقه ای که با خودم داشتم فکر می کردم که دیگر تمام شد. خراش افتاد به صورت بی نقص اینجا.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment