Monday, October 31, 2011

هفتاد و سه

هفت وادی: وادی چهارم - استغنا
بی اعتنایی نیست. یا گوشه گیری. سقراط است وقتی که می رفت در بازارهای شهر قدم می زد تا تمام آنچه عرضه می کردندش را ببیند، و باز برگردد بی نیاز.

Sunday, October 30, 2011

هفتاد و دو

هفت وادی: وادی سوم - معرفت
شناخت تلاشی پیوسته است برای کشف و فهمیدن. شناخت بی عشق و اشتیاق میسر نیست. عشق است که آدمی را به بازشناخت و درکی عمیق تر تشنه می کند. و بی این تشنگی، آدمی، بی اعتنا، عبور می کند بی که دریابد از که یا از چه.

Saturday, October 29, 2011

هفتاد و یک

هفت وادی: وادی دوم - عشق
بزرگ می شویم، وروره ی دهان مان می شود تنها ناممکن در این عالم، ناممکن است، ولی جایی پسِ ذهن مان چیزهایی هست که ناممکن است. محتاط شده ایم. خواستن اما می بردمان به خانه ای جلوتر. امید به ممکن کردنِ آنچه در انباریِ ذهن در با برچسبِ ناممکن گوشه ای افتاده و دارد خاک می خورد. چیزی از جنس جنون، خواستنی که مداوم می شود، فراموشی درش کمرنگ می شود؛ اشتیاق، عشق.

Friday, October 28, 2011

هفتاد

هفت وادی: وادی اول - طلب
خواستن. آرزو نیست که بنشینی منتظر تا برآورده شود. امید درش هست. و اراده. خواستن بی تلاش برای دست یافتن که نمی شود.

Thursday, October 27, 2011

شصت و نه

به نان تلنگر زدن تا خاکستر روی آن بشود.
به جامه تلنگر زدن برای اینکه آلودگی آن به گچ و جز آن زائل گردد.
به در تلنگر زدن تا تنها آنکه منتظر است بشنود و کس دیگر نداند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)

به ذهن تلنگر زدن؛ زدودن غبار خستگی و عادت؛ پاک کردنِ مرگِ روزمره از زندگی.

Wednesday, October 26, 2011

شصت و هشت

اضطراب چیزی، تحرک و موج زدن و برخی از آن برخوردن یا زدن به برخی است. اضطرابِ من هم همین برخوردهای درونی است. خیالاتِ تلخ و ملامت های ناکرده و آشفتگی.

Tuesday, October 25, 2011

شصت و هفت

نامتعارف یعنی آنچه کمتر قدر دانسته شده، یعنی جایی که فردیت بروز می کند. یعنی مثلا لذتی که از بحث در اثبات یا ردِ یک ادعای ریاضی می برم با یک رفیق، پیش از طلوع.

Monday, October 24, 2011

شصت و شش

فراموشی، نسیان، بازی ذهن است در پنهان کردن تصاویر، صداها، یادها. نابودی نیست. موجی است که می آید و به زیر می بردشان. به یاد آوردن، موجی دیگر است که می آوردشان به سطح. گاهی دیر، گاهی بی موقع.
ذهنِ بازیگوش...

Sunday, October 23, 2011

شصت و پنج

آنچه نوشته می شود با آنچه خوانده می شود فرق دارد. اجتناب ناپذیر است. اما سوء تفاهم این نیست. از جایی شروع می شود که بخوانیم و خیالِ فهمیدنی بی خطا برمان دارد.

Saturday, October 22, 2011

شصت و چهار

ظرافت یعنی جزئیات را دیدن. جزئیاتی که کمتر دیده می شوند اما کمتر مهم نیستند. در رفاقت، ظرافت مرحله ای است که آدم ها طنین خنده ی شادی را از سرپوشی که بر غم یا ترس گذاشته می شود تمیز می دهند.

Friday, October 21, 2011

شصت و سه

درایت گاهی عقل را استراحت دادن است. پا دادن به جنون. بودنی بی حساب و کتاب های معمول.

Thursday, October 20, 2011

شصت و دو

اسمش را بگذار فرهنگ و تحسین اش کن. من اما سوهانی می بینم که بر تفاوت هامان کشیده می شود.

Wednesday, October 19, 2011

شصت و یک

آرامش، آشتی با خود است. با تمامیتِ خود. یعنی وقتی در هشتاد و پنج سالگی به زندگی ات نگاه می کنی، احساس رضایتی نه از سر فراموشیِ اشتباهات و تلخی ها، که از به یاد آوردن ملغمه ای که نام اش زندگی است، وجودت را سرشار کند.

Tuesday, October 18, 2011

شصت

بزرگ منشی نهراسیدن از خُردی است؛ از حقارت های خود و دیگران. عزیز داشتن زندگی است که در پسِ همه این ها نهان است.

Monday, October 17, 2011

پنجاه و نه

آفریدن ، نیستی را هست کردن است.
جای خالی چیزهایی که نیستد تمامِ توش و توانِ آدمی را به خود می کشد، به کامِ نیستی. پاسداشتِ هستی، آفریدن است. بودِ خود را گسترش دادن.

Sunday, October 16, 2011

پنجاه و هشت

اراده - نیرویی‌ که‌ به‌ همان‌ اندازه‌ که‌ توان‌ انجام‌ دادن کاری‌ هست‌، به‌ همان‌ اندازه‌ توان‌ انجام‌ ندادن‌ آن‌ نیز هست‌.

نامه‌های‌ عین‌ القضات‌، جلد اول‌، نامه‌ی‌ یکم‌

Saturday, October 15, 2011

پنجاه و هفت

زخمِ تن که آسیبِ حقیقی نیست. عمیق تر از این حرف هاست، نفرتی است که بر دل می ماند اگر که مراقب اش نباشی. خشونتی که جوانه می زند و می بالد و می بلعد هستی را.

Friday, October 14, 2011

پنجاه و شش

شناخت یعنی تشخیصِ مرزِ ناشناخته ها. یعنی دیدنِ تغییراتِ ظریف و تفاوت های ظاهراً ناچیزِ از زمین تا آسمان.

Thursday, October 13, 2011

پنجاه و پنج

امید، پریدن است. بارِ همه ی ترس ها و نمی توانی ها را بر زمین گذاشتن. ترسِ دردِ سقوط و ملامت.
پر کشیدن.

Wednesday, October 12, 2011

پنجاه و چهار

نوشتن عریان کردن فکر است. پرده برداشتن از آنچه در زیر نهان بوده. آدم در نوشته های خودش هم گاهی ردّی از احساسات و افکارِ نهان می یابد: لحظه ی شگفت دیدنِ خود، از زاویه ای دیگر. لذتِ آگاهی.

Tuesday, October 11, 2011

پنجاه و سه

حسرت، آینده ی محتملی بوده در یک نقطه ای از گذشته. بعد آدم یک سری تصمیم هایی گرفته، بر سر دو راهی های انتخاب های پیش پا افتاده حتی، مثل اینکه الان از این خیابان بروم یا از آن یکی، و به این زمان حال رسیده که با آن آینده ی محتمل زمین تا آسمان فرق دارد.

Monday, October 10, 2011

پنجاه و دو

ثروت هایی هم هست که بخشش پربارترشان می کند. ثروت های اصیل اند این ها. مثل زمان. مثل زندگی. مثل دوست داشتن.
بخشش یعنی بودنِ بی مضایقه. و این بی دریغ بودن اش است که حفظ اش می کند از به کامِ عدم غلتیدن. رویینه تن می کندش. پربار و مداوم.

Sunday, October 9, 2011

پنجاه و یک

اسمش را بگذار هدف، بگذار بلندپروازی، یا، امید، آرزو. تصویری ذهنی است، گرم می داردمان، نمی گذاردمان که بمانیم در دره های کسالت. بال های اشتیاق می دهدمان.

Saturday, October 8, 2011

پنجاه

قضاوت از بیگانگی آب می خورد. از نزدیک که نگاه کنی، ملغمه ای می بینی از درد و شادی و اشتباه و تلاش که نه می توانی بگویی خوب است. نه بد. هست. این هستی را پاس داشتن. آن طور که هست. در هم آمیخته از تمام صفات. بیش و کم.

Friday, October 7, 2011

چهل و نه

بافتن گاهی شال گردنی می شود بلند و گرم و خاطره انگیز دور گردن ات. گاهی قالی ای نرم، لطیف و هزار نقش بر زمین. و گاهی قصه ای حاصل در هم تنیدن آسمان و ریسمان. صبح کسی را می بینی. آشنایی را با غریبه ای. بعد ذهن ات شروع می کند به قصه بافتن.

Thursday, October 6, 2011

چهل و هشت

آدم انگیزه می خواهد. برای زندگی. برای هر لحظه اش. بعد هر کسی، می رود لباسی تنِ انگیزه اش می کند. کار، مبارزه، مطالعه، هنر، آفرینش، زندگی، آینده... و شاید حتی دمی دراز کشیدن به پشت و خیره شدن به آسمان و ابرهایی که می گذرند. دوست داشتن. آدم ها را، و انگیزه هاشان را. بی تحقیر، با شگفتی دوست داشتن...

Wednesday, October 5, 2011

چهل و هفت

ناامیدی یعنی ترسِ منِ هفت ساله وقتی که دو هفته ی متوالی دیکته ام بیست نشد. گریه کنان برگشتم خانه که من خنگم و دیگر از پس اش بر نمی آیم. یعنی منِ بیست و سه ساله وقتی که دو روزِ متوالی حسابِ زمان از دستم در می رود، یعنی آن چند دقیقه ای که با خودم داشتم فکر می کردم که دیگر تمام شد. خراش افتاد به صورت بی نقص اینجا.

Tuesday, October 4, 2011

چهل و شش

توجیه یعنی همین که حواس ات پرت شود و موعد مقرر بگذرد و بعد با خودت بخوانی:
از خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسبِ جمعیت از آن زلف پریشان کردم

Monday, October 3, 2011

چهل و پنج

غربت در زبان مادری بیشتر به چشم می آید. بیگانگی عمیق تر از زبان است. لایه ی فریبنده ی واژگان آشنا روی بیگانگی ای بی انتها. سرما را وقتی دست بر آتش می گیری، وقتی که پوست شروع می کند به گرم شدن، بیشتر می فهمی که چه قدر عمیق است.

Sunday, October 2, 2011

چهل و چهار

تنبلی نیست اگر که بدانی چه کاری شادمانت می کند اما پشتِ گوش بیندازی بی هیچ دلیل، بی آنکه مشغولیتِ دیگری در کار باشد؛ نه. هشدار است. که داری می لغزی به کام دلمردگی.

Saturday, October 1, 2011

چهل و سه

چیزهایی هم هست، لحظه هایی در زندگی، که چیزی دیگرند. تکرار نیستند. چنان تر و تازه و یگانه اند که حتی واژه ای هم پیش از این برای نامیدن شان ساخته نشده. در تلاش برای بیان شان سکوت می کنم. "..." می نگارم شان گاهی.