Friday, September 30, 2011

چهل و دو

سخاوت، گشاده دستی، فضیلت های فراموش شده. سخاوت یعنی دیدن اینکه لبخند و شادی و زندگی را نمی شود با پول خرید بس که ارزشمندند و با این حال می شود به بهای یک لیوان چای داغ، و نشستن در کافه ای، و گپ و گفتی، زندگی کرد. شادتر کرد زندگی را برای خود. و برای دیگری.

Thursday, September 29, 2011

چهل و یک

یک وقت هایی از نقطه ی نامعلومی در گذشته سایه ی کینه ای کش می آید تا امروز. تا همین صبحِ نیمه تاریکِ پاییزی. اسیر گذشته شدن است. از بندها باید رهید.

Wednesday, September 28, 2011

چهل

ملامت کردن مقصر، اگر که اصلا مقصری وجود داشته باشد، گریز است از یافتن راه چاره. از تلاش برای درمان.

Tuesday, September 27, 2011

سی و نه

عقل و احساس  دو نیست که مدام داستان سرایی می کنیم از جنگ های ازلی و ابدی شان. بازیِ برچسب ها و طبقه بندی هاست.

Monday, September 26, 2011

سی و هشت

نمی شود فردا زندگی کرد که. حتی یک ساعت بعد هم نمی شود زندگی کرد. همین الان فقط. زندگی یک دَم است. همین یک آن زنده ایم. گذشته قصه است و آینده افسانه.

Sunday, September 25, 2011

سی و هفت

آنچه در زیر نهان است. دردها، زخم ها، ترس ها. با بیل زدن در زندگی دیگری نمی شود آن ها را دریافت. ظرافت و حوصله ی یک باستان شناس لازم است. دوستی تلاش هرروزه ای است. هرروز و هر ساعت.

Saturday, September 24, 2011

سی و شش

نمی دانم مرا چه می شود. نمی دانم چرا، چه طور، و چه در پیش است.
انتخابم اما امید است. بر ترس و دل نگرانی ارجح است.

Friday, September 23, 2011

سی و پنج

دوستی را نمی شود خرید. حالا تو هی بگو من که تولد همه را یادم بود چرا هیچ کدام شان روز تولدم را مبارک نگفت. رفاقت معامله نیست. معادله ی ریاضی هم نیست. تابعِ خوش تعریفی هم نیست که بگویی این قدر دادم، پس فلان قدر می گیرم. بی دریغ باید بود. بی توقع و بی چشمداشت.

Thursday, September 22, 2011

سی و چهار

ناامیدی. ناامیدی یعنی قطعیت بخشیدن به آنچه قطعی نیست. محتوم نیست. زندگی آستین گَل و گشادی دارد با هزاران و یک برگ نامنتظر که درش پنهان کرده. بازیگوش و شوخ طبع است. نا امیدی به هم ریختن میز بازی است با یک ضربت دست.

Wednesday, September 21, 2011

سی و سه

سکوت. مجال باید داد که دست ها و نگاه ها و لبخندها کارشان را بکنند گاهی. در سکوت.

Tuesday, September 20, 2011

سی و دو

تو چه می دانی آرزو یعنی چه؟ تو چه می دانی خوب کدام است؟
این ها را بر پسرکی غرّید که ازش پرسیده بود یعنی آرزوهای آدم همیشه خوب نیستند؟

نقل به مضمون از داستان بی پایان.

Monday, September 19, 2011

سی و یک

دوستی صورت های مختلفی دارد. از خوشحالی های بی هدف، تا گرمای دستی بر شانه وقتی که به دنیا و مافیها پشت کرده ای تا در گوشه ای آرام دردت را در چند قطره رها کنی، تا نگران شدن از تغییر لحن کلام. دوست یعنی کسی که در دورترین و تاریک ترین انزوای دنیایت با همان اشتیاق پی ات می آید که انگار در دشت های روشن مشغول گرگم به هوا بازی کردن اید.

Sunday, September 18, 2011

سی

تردید فضیلت است. خوب که فکرش را بکنی، دوستی ها همه از تردید آب می خورند. درست از جایی که می نشینیم کنار هم، و تردیدهایمان را پهن می کنیم روی زمین کنار هم تا شاید چیزی دستگیرمان شود. بی قضاوت. و بی ترس از قضاوت شدن. چیزی دستگیرمان هم که نشود، اقلا کسی را یافته ایم که وقتی بلند می شویم غبار از لباسش بتکانیم، خاک از لباس مان بتکاند.

Saturday, September 17, 2011

بیست و نه

اشتیاق یعنی حرارتی که تو را شب های سرد و طولانی زمستان بیدار نگه می دارد تا به انجامِ آنچه آغازیده ای برسی. اشتیاق یعنی آنچه این روزهایم را متفاوت می کند با شش ماه پیش.

Friday, September 16, 2011

بیست و هشت

ایستادگی، وفاداری، شجاعت. یعنی ماندن، درست وقتی که بیش از همیشه لرزانی. یعنی ترس، یعنی به فرار فکر کردن، اما ماندن و روبه رو شدن. 

Thursday, September 15, 2011

بیست و هفت

بعضی روزها آدم بیدار می شود، با سنگینی باری بر قفسه سینه. باری که نفس را تنگ می کند. دیدگان را تار، و درخشان ترین آبیِ آسمان و طلاییِ خورشید را تیره. اسمش را می گذارم دلمردگی های موضعی. مثل نهال بائوباب زود باید ریشه کن شان کرد. وگرنه کل زندگی را می بلعند.

Wednesday, September 14, 2011

بیست و شش

آدم گاهی اسیر است بی آنکه زنجیری یا بندی به دست و پایش باشد. مثلا وقتی که باورش می شود که همه چیز را می داند. یا وقتی که قاضیِ درون اش را مجال می دهد "فرشته ی عدالت"-وار و با چشمان بسته دست به شمشیر بَرَد.

Tuesday, September 13, 2011

بیست و پنج

ترس از مرگ و اشتیاق زندگی آب شان به یک جو نمی رود. زندگی را و زمان را و شادی را به ترسی موهوم باختن. اجتناب ناپذیر که ترس ندارد.

Monday, September 12, 2011

بیست و چهار

دل نگرانی و امید با هم در تقابل اند. در من چنان امید و زندگی موج می زند که وقتی نامه ات را می خوانم، مسافرت را به مسافرت تعبیر می کنم. نامه ی او را که می خوانم می بینم نوشته که من قاعدتا باید دل نگران می شده ام از خواندن واژه ی مسافرت. که ذهنم باید هزارراه می رفته. و می خوانم که نوشته فلانی مرد، که شما دارید می روید خاکسپاری و مایتعلقَ به. ذهنم ترجمه می کند خاکسپاری را به بدرقه. آخرین جمله هوار می شود بر سرم. گفته دریابم. تو را. تازه می فهمم واژگان را چه پرت ترجمه کرده ام.

در ستایش مرگ و زندگی

تمامِ الفاظِ جهان گنگ اند وقتی می بینم ات راست قامت، با لبخندی بر لب، در حالی که در درون گنگ ایستاده ای چهره به چهره ی مرگِ عزیزی...

Sunday, September 11, 2011

بیست و سه

زندگی یعنی
یک سار پرید

سهراب سپهری

Saturday, September 10, 2011

بیست و دو

ماجراجویی و کشف:
کشفِ سرزمینی نو، مکاشفاتِ علمی، دریافت هایِ فلسفی، و بازیافتنِ انسان ها... از کنجِ امن و آرامِ خویش بیرون آمدن، خطر به جان پذیرفتن، صبر و اشتیاق.

Friday, September 9, 2011

بیست و یک

خوشبختیِ در آغوش گرفتنِ عزیزی پس از یک سال.
ایام خوش آن است که با دوست به سر شود.

Thursday, September 8, 2011

بیست

اینکه بلد نباشی ناامید شوی، یاد نگرفته باشی منتظر کمک بمانی، اینکه با هزار دلیل و برهان همه ی عالَم و آدم برای دست برداشتن و یأس، کماکان امید و توانِ تلاش دیگرباره ات را حفظ کنی... استقامت ریشه در جنون دارد. جنونی که بشریت را تا به حال از انقراض نجات داده.

Wednesday, September 7, 2011

نوزده

بلوغ مراتبی دارد. یکی شاید توانایی پذیرفتن اشتباهات است با روی باز. 

Tuesday, September 6, 2011

هیجده

احترام دیگری را شما خطاب کردن نیست. حق متفاوت بودن و حریم شخصی داشتن برای اش قائل بودن، برای مرزهایش توضیح نخواستن از او؛ پذیرفتن دیگری آنگونه که هست. و بزرگداشتِ انسانی که اوست.

Monday, September 5, 2011

هفده

درد آنگاه غالب می شود که با ترس توام شود. ذهن را به بند می کشد ترس. دردِ تنها عاجز است از تحتِ سلطه در آوردنِ فکر.

Sunday, September 4, 2011

شانزده

شوخی روزگار: گزیدگی در پا و ورم بر چشم. شوخی را به شوخی پاسخ دادن: نیمه شبی با عینک آفتابی در خیابان.

Saturday, September 3, 2011

پانزده

رفاقت یعنی همین خیابان گز کردن های بی هدف.

Friday, September 2, 2011

چهارده

دست و دلبازی در ابراز لطف، پیشگامی در شادی بخشیدن، سرِ نترس داشتن در دوستی ها و به وهمِ سوءتفاهمِ محتملِ هنوز پیش نیامده، پا ندادن که کلامِ ملاطفت آمیز را در پرده ی سکوت کشد. جسارت و شهامت که فقط در مبارزه و نفرت نیست.

Thursday, September 1, 2011

سیزده

آرامش یعنی درک زیبایی در میانه ی هزار و یک گرفتاریِ موهوم. یعنی بهره مندی از زندگی و زیبایی را به فردا و روز مبادا حواله نکردن.