Wednesday, December 25, 2013

احساس به خزعبل گویی افتادگی دارم. از این به بعد اینجا هر وقت که ایده ی ناخزعبلی داشته باشم چیزی می نویسم. بازمانده ی روز را ولی به روالِ قبل نگه می دارم. تمرینِ نوشتن و فکر کردن های شبانه.

Tuesday, December 24, 2013

ششصد و هشتاد و دو

کشاکشِ اشتیاق و صبر. کجاست مرزِ ترس و پا پس کشیدن با صبر و مشق زدن؟ کاش آدمی را چون دانه ای در خاک مرزِ بردباری و گندیدن معلوم بود.

Monday, December 23, 2013

ششصد و هشتاد و یک

برهوت یعنی فکر من. یعنی بیابانی که راه و بیراهش یکی است. جایی با چاهی گم شده در گوشه ای. و امیدی به یافتن. برهوت یعنی اشتیاقِ بیشتر به یافتنِ چاهِ آب. تقلا.

Friday, December 13, 2013

ششصد و هشتاد

آدمی را از خاک نه، از گِل آفریدند. انعطاف پذیری را در ذات است. خشکه مغزی از یک جا نشینی می آید. از مرگی که آب از وجود می برد و کلوخی می گذارد خشک و بی قواره.

پس نوشت. دارد می آید اینجا. سه سال و اندی است این همه آب و خاک بینمان افتاده بوده و حالا هیچ شده و قرار است دو روزی با هم باشیم. مرخصی می روم ده روز.

Thursday, December 12, 2013

ششصد و هفتاد و نه

مثلِ خاکِ ترک خورده ی بیابان که خالی است از آب. ترک اما جای پای آبی است که بوده. در خالی بودنِ جای چیزی، اشارهِ محوی هست به ایام بودنش. دلتنگی پرده ای می شود و رنجش ها را می پوشاند.

Wednesday, December 11, 2013

ششصد و هفتاد و هشت

کارهای ناتمام، تصمیم های پشتِ گوش انداخته، سفرهای نرفته... ناتمامی در ذاتِ زندگی است. تمامیت آنِ مرگ است.

Tuesday, December 10, 2013

ششصد و هفتاد و هفت

رقصیدن روی طنابِ باریکِ "می توانم"، روی دره ی عمیقِ "نمی توانی"ها. رویا و امید است دست به دست هم داده.

Monday, December 9, 2013

ششصد و هفتاد و شش

سرنوشت یک لحظه است. تدریجی در کار نیست. مرگ در یک آن اتفاق می افتد، اولین نفسِ حیات هم.

Sunday, December 8, 2013

ششصد و هفتاد و پنج

از یادداشت های قدیمی:
اطمینان از کجا به فرهنگ لغات راه پیدا می کند؟ آدمی و خطا و اطمینان را چه طور می شود در یک کاسه ریخت بی آنکه اطمینان خیلی سنگین و سخت ته نشین شود؟ انگار کن آب و شکر و خاک. آدم و خطا و اطمینان. ته نشین می شود. سنگ می شود. سنگ که تویش آب نیست. اطمینان هم از آدمیت خالی می شود.

Friday, December 6, 2013

ششصد و هفتاد و چهار

استغنا یعنی
زیر آفتاب خیالت آب شدن
رفتن
به سراب دل نبستن
استغنا یعنی
یک آسمان پرنده و
یک زمین چرنده را ندیدن
از همه‌ی دنیا بی‌نیاز بودن
چشم پوشیدن
فقط همین باغ نارنج را نفس کشیدن
فقیر یک نفر شدن
دل باختن
استغنا یعنی
دست‌های تو


عباس معروفی

Sunday, December 1, 2013

تا یک هفته نیستم. دو روزِ پیش هم سرماخورگی و تنبلی اش بود...