Saturday, November 5, 2011

هفتاد و هشت

چه می گویند به حالِ کسی که یک روز از خواب بیدار می شود و می بیند کسی که هیچ نمی شناسدش به واسطه ی آشنایی اش با کسی که او هم نمی شناختدش ولی به طرزِ غریبی اصرار داشته بگوید می شناسدش، یک نامه فرستاده برایش که من اندوهگینم هنوز از مرگِ دو عزیز و بیا با هم دوست شویم، و با این که می داند که این دوستی با پیش فرضِ من تعریفت را از فلانی شنیده ام، با امیدی که به غمخوار بودن اش دارد، راه به جایی نمی برد؛ با این حال برای لحظه ای فکر کند که حالا شاید این بار همه چیز بهتر پیش برود و شاید از انبوهِ سوءتفاهم و اندوهِ پیشین، رفاقتی در آید و اصلا شاید تمام آن گره ها را زندگی پشتِ سرِ هم قطار کرده بوده برای این لحظه و برای ممکن شدنِ دوستی ای مثلِ این... چه می گویند به این امیدِ جنون آمیزِ لایزال؟ چه می گویند؟ درس-ناپذیری؟ سرسختی؟ حماقت؟ تنهایی؟

No comments:

Post a Comment