می خواستم مستقل باشم. خیال می کردم که این، یعنی آدم هیچ جای زندگی اش گره نخورده باشد به زندگی دیگران. محکم باشد و زنده. و این برایم مرادف تنهایی بود. بعدترها بود که فهمیدم هنر آنجاست که بدون پاره کردنِ تمام آن رشته های علاقه، ظریف و محکم، بروی وسط میدان. که خودت باشی و در عین حال دوست بداری و دوست داشته شوی. آزادانه. مستقل.
مثل رقصی شاید. هماهنگیِ حرکاتِ مستقل.
دشوار است. پیچیده حتی گاهی.
No comments:
Post a Comment