مناعت طبع را می گویند یعنی عزت نفس، یعنی بلند نظری، یعنی علو طبع. پس تنهایی و عزلتی که من در این واژه می بینم، کجای این معانی است؟ در واژه نامه ی دهخدا نگاه می کنم. مناعة یعنی استوار و نیرومند شدن. آدم اما سنگ نیست. مناعت زرهی است به تنِ آدم. و چه تنهاست آدم توی زره.
Wednesday, November 30, 2011
Tuesday, November 29, 2011
صد
می خواستم مستقل باشم. خیال می کردم که این، یعنی آدم هیچ جای زندگی اش گره نخورده باشد به زندگی دیگران. محکم باشد و زنده. و این برایم مرادف تنهایی بود. بعدترها بود که فهمیدم هنر آنجاست که بدون پاره کردنِ تمام آن رشته های علاقه، ظریف و محکم، بروی وسط میدان. که خودت باشی و در عین حال دوست بداری و دوست داشته شوی. آزادانه. مستقل.
مثل رقصی شاید. هماهنگیِ حرکاتِ مستقل.
دشوار است. پیچیده حتی گاهی.
Monday, November 28, 2011
نود و نه
چارچوب را به خیالِ قوام بخشیدن به بنا بر پا می کنیم. بی در و پنجره اما زندان است. چارچوب در دلِ خودش اسارتی نهفته دارد.
Sunday, November 27, 2011
نود و هشت
خیال کتمانِ واقعیت نیست. در هر خیال حقیتی نهفته است. آرزویی، امیدی. به مداقّه همه کس می تواند آنچه بوده و آنچه هست را ببیند؛ اما رویاها را بی محبت نمی شود. ظریف اند و لطافتِ دوستی و رفاقت برای درک شان لازم است.
Saturday, November 26, 2011
نود و هفت
خاطره، بازی ذهن است. قصه هایی از گذشته و امیدهایی برای آینده. مگر نمی شود آدم از لحظه های هنوز نیامده خاطراتی در ذهن داشته باشد؟ هزار قصه ی محتمل. هزاران ممکنِ تلخ و شیرین.
Friday, November 25, 2011
نود و شش
آدم می گردد دنبال نشانه های آشنا. تکیه کلام ها، لبخندها، نگاه ها. بعد پیداشان که کرد اسمش را می گذارد شناخت. شناخت نیست این که. عادت است. شناخت، دیدن تفاوت های ظریف است. یافتن و بازیافتن.
Thursday, November 24, 2011
نود و پنج
حاشیه یعنی جایی که من می روم برای اینکه زمان بخرم و راهی پیدا کنم برای گفتنِ آنچه دشوار است برایم.
Wednesday, November 23, 2011
نود و چهار
پشتکار مبارزه ای است درونی با یأس. گاهی دراز کشیدن، و خیره به آسمان چند نفس عمیق کشیدن، و بازیافتنِ امید، سخت تر است از تقلای مأیوسانه. جسارتِ زیادی می خواهد روبه رو شدن با نگاه های قضاوت گرِ دیگران که بی عار می بینندت.
Tuesday, November 22, 2011
نود و سه
امید یعنی اگر نمرده ایم پس زنده باشیم و زندگی کنیم. دست و پا نزنیم بین مرگ و زندگی.
یعنی "باز گذاشتنِ در که چیزهای خوب بتوانند وارد شوند."
نقل به مضمون از داستان "خوبی خدا" در مجموعه ای به همین نام.
Monday, November 21, 2011
نود و دو
خستگی را وقتی می فهمی که می بینی همه ی آنچه به راحتی انجام می داده ای حالا مهار ناپذیر به نظر می آید. وقتی که زمان تنگ می شود انگار و تو عقب می مانی و هنّ و هن کنان نگاه می کنی اش که چه دور از دست است. استراحت لازم است.
Sunday, November 20, 2011
نود و یک
حیرت یعنی عادت نکردن. یعنی لحظه های بی گذشته. بی آینده. لحظه هایی که کش می آیند از ازل تا ابد و گره می خورند و می شوند زندگی آدم.
Friday, November 18, 2011
Thursday, November 17, 2011
نود
خستگی به هیچ نکردن برطرف نمی شود. امید است که کنار می زندش، و اشتیاق. خستگی، وادادنِ ذهن است به ناامیدی.
Wednesday, November 16, 2011
هشتاد و نه
پیری یعنی هر چیز را به تصویری از گذشته مربوط دیدن. وقتی که دیگر انگار هیچ تازه ای نمانده و همه را قبلا دیده ای. سن و سال هم نمی شناسد. این طور هم نیست که برگشت ناپذیر باشد. یک غافلگیری، یک نامنتظر کافی است. یک تکانه که هی! درست نگاه کن!
Tuesday, November 15, 2011
هشتاد و هشت
هستی که نیست، که می خواهی باشد، که به تکاپو می داردت، که بالِ پریدن می دهدت.
اشتیاق، موهبتی است عطا شده به ما. به آدمیزادگان.
پی نوشت - بهشت بر فرازِ برلین (بالهای اشتیاق).
Monday, November 14, 2011
هشتاد و هفت
ضربت گاهی نه از سر خشم که از لطف است. بی اعتنایی و سکوت، غرور را می خراشد بلکه راهی باز شود برای اندیشه.
Sunday, November 13, 2011
هشتاد و شش
شتاب زدگی از دلهره آب می خورد. آرام که باشی، همه چیز نه فقط سریع تر که دلنشین تر هم می شود.
Saturday, November 12, 2011
هشتاد و پنج
تنهایی صورت های مختلف دارد. گاهی حتی در کنارِ عزیزتر کسان ات هم، تنهایی گریبان ات را می گیرد. حصاری از سکوت، از گفتنی های ناگفته.
Friday, November 11, 2011
هشتاد و چهار
زبان چیزی ورای واژگان است. گاهی آدم ترجیح می دهد با کسی حرف بزند که می فهمدش. در جست و جوی زبانِ مشترک. حتی به قیمتِ آوارگی در میانِ واژگانی نامانوس.
Thursday, November 10, 2011
هشتاد و سه
نیت بهانه ای است که به خودمان دلداری بدهیم و بارِ مسئولیتِ اعمالِ به خطا رفته را سبک کنیم.
Wednesday, November 9, 2011
Tuesday, November 8, 2011
هشتاد و یک
اشتباه نشانه ی حیات است. یک نفر جایی پرسیده بود که کِی بوده آخرین باری که کاری را برای اولین بار انجام داده ای و من با خودم فکر کردم که پیری بیش و کم همین است. کارهایِ جدید کم می شود، اشتباه کم می شود.
Monday, November 7, 2011
هشتاد
راز چیزی نیست که کسی نمی داندش. چیزی است که کسی که نباید، می داندش و آدم نمی داند چه طور بگویدش به کسی که دلش می خواهد بداندش.
Sunday, November 6, 2011
هفتاد و نه
صبرِ ایوب شلاقی شد بر تنِ همسر. شکیب، دندان به دندان فشردن و هیچ نگفتن نیست. دیر یا زود قفلِ سکوت می شکند و شلاق ها جاری می شوند، اگر که آشتی نباشد با خود، و با زندگی. صبر در خود تناقضی دارد. صبر سرپوشی است بر بی تابی؛ بی صبری.
Saturday, November 5, 2011
هفتاد و هشت
چه می گویند به حالِ کسی که یک روز از خواب بیدار می شود و می بیند کسی که هیچ نمی شناسدش به واسطه ی آشنایی اش با کسی که او هم نمی شناختدش ولی به طرزِ غریبی اصرار داشته بگوید می شناسدش، یک نامه فرستاده برایش که من اندوهگینم هنوز از مرگِ دو عزیز و بیا با هم دوست شویم، و با این که می داند که این دوستی با پیش فرضِ من تعریفت را از فلانی شنیده ام، با امیدی که به غمخوار بودن اش دارد، راه به جایی نمی برد؛ با این حال برای لحظه ای فکر کند که حالا شاید این بار همه چیز بهتر پیش برود و شاید از انبوهِ سوءتفاهم و اندوهِ پیشین، رفاقتی در آید و اصلا شاید تمام آن گره ها را زندگی پشتِ سرِ هم قطار کرده بوده برای این لحظه و برای ممکن شدنِ دوستی ای مثلِ این... چه می گویند به این امیدِ جنون آمیزِ لایزال؟ چه می گویند؟ درس-ناپذیری؟ سرسختی؟ حماقت؟ تنهایی؟
Friday, November 4, 2011
هفتاد و هفت
فاصله فقط دوری نیست. فاصله مجالی است برای بهتر دیدن. بادی است که بر آتشِ اشتیاق می ورزد، به هیجان می آورد شعله ها را، می بردشان تا بالا، تا دور. آتش اگر خاموش می شود گناهِ فاصله نیست، آتش را خوب برپا نکرده ایم. سهل انگاشته ایم کورانِ در پیشِ رو را. زندگیِ در پیشِ رو را.
Thursday, November 3, 2011
هفتاد و شش
هفت وادی: وادی هفتم - فنا
آن روی زندگی نیست. خود زندگی است. در نهایتِ هستی. ایستادن بر مرز مجهول. و مجهول را نمی شود دید. نمی شود وصف کرد. قدم گذاشتن درون اش. و غوطه خوردن در نامعلوم. برای آن که جسارتِ نزدیک شدن اش را ندارد، نابودی. نمی بیند. نمی خواهد ببیند. انکار می کند. فنا.
Wednesday, November 2, 2011
هفتاد و پنج
هفت وادی: وادی ششم - حیرت
درست موقعی که خیال می کنی به آرامش رسیده ای به سرت می آید. خیال می کنی که به مقصود رسیده ای، به یگانگی. سرگشته ای. و سرگشتگی به یک جور تلاش وامی داردت برای رسیدن به چیزی، جایی، کسی، بی که بدانی چه، که، کجا.
Tuesday, November 1, 2011
هفتاد و چهار
هفت وادی: وادی پنجم - توحید
فهمیدن. دنیا را از منظر دیگری دیدن. یکی بودن. بودن. نه قضاوتی می ماند، نه صفتی. و در این بی صفتی، یک جور پیوستگی هست. جریانی از رنگ ها و من ها به هم می آمیزد و می شود یک. می شود نور. می شود هستی.
Subscribe to:
Posts (Atom)